بیا دست از فــراموشی ز مــا بــردار دیوانه
به خــوابم آی و پا بر چشم ما بُگذار دیوانه
به هشیاری روا کامی در این دنیا نمی گردد
قـــدم بــگذار در دنیــــای نــاهُشیار دیــوانه
نشاطی از دلی در پُشت درهــا بر نمی خیزد
بیا خود را به دست کوچـــهها بسپار دیوانه
بهاران رفت وُ یاد از ما نکردی تا خـزان آمد
در این برف زمستانی ز ما یــاد آر دیــوانه
نکاه آسمان ابری و رقص برف، می چسپد
کنار شعله چای وُ لـــذت دیــــدار دیــوانــه
مسعود رضایی بیاره
درباره این سایت