آرزو مانـــده کــه یک لحظه فــراهم بـاشم
فـــارغ از دلــهره و آدم و عـــالم بـــاشم
نه که یک عمردر اندیشه و رویای بهشت
روز و شب سوزم و در کــام جـهنم باشم
بگذاریــد همین لحظه کـه هستم، لب جو
بنــهم لب بـه لب ساغـر و خُــّرم بــــاشم
فـــارغ از سیب و لب وسوسه انگیز حوا
عـــــطراحساس در انــدیشهی آدم بـــاشم
کاش می شد به لب تشنه و خشکیدهی گل
دم خــوش بــــوی بهار و نـم شبنم بـاشم
بگذاریـــد که یک پنجرهی بــاز بــه صبح
پُر ز بــاران و گُــل و نغمهی نم نم بـاشم
بگذاریــــد مـــرا بر سر سجـــادهی دشت
ذاکــــر سوسن و آلالـــــه و مریم بـاشم
مسعود رضایی بیاره
درباره این سایت