باد خزان

آنـکه گلبرگ تو و چشم تو پرداخته است

آه ، دانست که کار و من دل ساخته است

 

نــوشخندی که سحر بــر لب آلاله شُکفت

شعله‌ در بــال و پـر فــاخته انداخته است

 

یک دم اندیشه‌ی این بال و پر بسته نکرد

آنـکه این قامت شمشاد  برافـراخته است

 

من پُر از حسرت پــائیزم و تو جـان بهار

بین ما فاصله‌ها فصل غم انـــداخته است

 

خیز و پیش آی بــهارا کــه به دامان دنا

لشکر بــاد خزان بر سر مـا تـاخته است

مسعود رضایی بیاره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها